🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم


‍ روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند.من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد.
سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟!

خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید.
فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم.

فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد.
پرسید:چیشده؟؟
هنوز رعشه بر جانم بود.
گفتم:فاطمه ..نسیم…نسیم اینجاست
فاطمه چشمهاش گرد شد.
دستش رو مقابل دهانش گذاشت.
_اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟
از استرس توان حرف زدن نداشتم.
سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم.
او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره.

من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم.
وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم.
پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟

وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم.
او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت:
_کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟
نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه.
ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.
او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:خیره..
همان موقع فاطمه زنگ زد.

پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.
او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی

با تعجب پرسیدم:اونوقت تو چیکار کردی؟
گفت:هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه.
فاطمه مکثی کرد و گفت: رقیه سادات نمیدونم…بنظرم خیلی داغووون بود.
من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.
پوزخندی زدم: اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره..
فاطمه گفت:آخه چه نقشه ای؟

گفتم: لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟!
فاطمه خندید:
_نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلن فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه.
بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم.

او سرش رو بالا آورد و پرسید:
شام کی آماده میشه؟!
این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن.
من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم.

ادامه دارد…